دلنوشته

ساخت وبلاگ
زنی می خواهد یک روز بارانی در کوچه پس کوچه های این شهر آلوده به گریه بنشیند؛ و آنقدر بلند بگرید که همهمه شهر در برابر هق هق هایش ناچیز باشد.

در این میان مرد غریبه ای از راه برسد و او را در آغوش بگیرد؛ هیچ نگوید؛ فقط ثانیه ای گرمای آغوشش را به او هدیه کند و بعد مثل همگان گورش را گم کند؛ بی آنکه هیچ عشقی را انتظار داشته باشد و یا هیچ حس مالکیتی داشته باشد.

(صدای بوق)

_ خانم حواست کجاس؟! کم مونده بود دیه ات را به گردنم بندازی!

(صدای تلخِ سکوت)

زنی در روزمرگی اش گم شده است. خاطرات گذشته، استرس حال و ترس آینده او را بلعیده است. زن از خیابان عبور میکند و کنار خیابان می ایست.

از عینک آفتابی متنفر است اما در این آفتاب بی رحم چاره ای ندارد؛ عینک آفتابی اش را بالای سرش می گذارد.

در کنج اندیشه اش باز پنهان میشود.

تنفر،کینه،خستگی... وای دقیقا چند سال است خستگی را از سر انگشت اشاره دست تا نوک شصت پایش حس میکند.نوعی احساس کرخی؛ بی حسی شاید. واژه در توصیف این حال مانده است.

(صدای بوق) 

_کجا میری؟ 

(باز سکوت) 

چقدر آزار دهنده س این تنفر... .

زنی از خودش متنفر است. از همه شاید.

ساعتش را نگاه میکند همان ۵ همیشگی؛ 

سالهاس گذر زمان را نمی فهمد.

زنی می خواهد یک روز بارانی در کوچه پس کوچه های این شهر آلوده به گریه بنشیند؛ و آنقدر بلند بگرید که همهمه شهر در برابر هق هق هایش ناچیز باشد.

در این میان مرد غریبه ای از راه برسد و او را در آغوش بگیرد؛ هیچ نگوید؛ فقط ثانیه ای گرمای آغوشش را به او هدیه کند و بعد مثل همگان گورش را گم کند؛ بی آنکه هیچ عشقی را انتظار داشته باشد و یا هیچ حس مالکیتی داشته باشد.

(صدای بوق)

(صدایی ناشناخته مرگ)

روزهای تابستانی که باران نمی آید. 

برای گریستن شاید کمی دیر باشد.

شاید.

ترنم عشق...
ما را در سایت ترنم عشق دنبال می کنید

برچسب : دلنوشته,دلنوشته های تنهایی,دلنوشته های زیبا,دلنوشته های عاشقانه,دلنوشته های غمگین,دلنوشته غمگین,دلنوشته های دلتنگی,دلنوشته های مادرانه,دلنوشته های من,دلنوشته های غمگین و احساسی, نویسنده : adorablea بازدید : 147 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 17:49